جمعه ی اخر ...
سلام نفس طلایی من .... خوبی ؟ منم خوبم خدا رو شکر این دو روز خونه مامان جون اینا بودم و الان هم تازه با بابایی امدیم خونه و حال بابایی خیلی خوب نیست و من ناراحتم این ماه عزیز خدا هم داره تموم میشه و امروز اخرین جمعه ازین ماه پر از برکت بود ... دلم برای همه ی سحر ها و افطار ها ... دلم برای دعای سحر و ربنای افطار ... دلم برای شبای قدر ... دلم برای همه چی خیلی تنگ میشه ... خصوصا اینکه نمی دونم سال دیگه زنده ام یا نه ؟ می دونی چرا این همه مرگ رو نزدیک حس کردم ؟ اخه دیروز وقتی خونه مامان جون بودم فهمیدم که یکی از همسایه ها که تنها بود تو خواب فوت کرده و وقتی امبولانس امد تا ببرتش دیدم چقدر غریب بود ... واسه همینه دلم اینقدر گرفته ....
نویسنده :
مامانی
18:56